کریس به ساعتش نگاه میکند. ۸ صبح است. بیرون آسمان صاف است و خورشید میدرخشد؛ بهنظر میرسد که روز خوبی درپیش است. ناگهان، افکار او به کوهنوردی معطوف میشود. خودش را در حال انجامدادن حرکت سختی مجسم میکند درحالیکه دوستش با تحسین به او مینگرد. این خیالپردازی کوتاه، احساس رضایت و گرمی به او میبخشد. بهطرف حمام میرود، نگاهش به انبوه کتابهای روی میز تحریر میافتد و این حس از بین میرود. هنوز مقالهای که باید بنویسد، تمام نشده است و او نمیداند چه کند. احساس تنش شروع میشود. درحالیکه مسواک میزند، افکارش دوباره متوجه کوهنوردی میشود. اگر فقط یک چیز را بتوان نام برد که او واقعا آن را دوست دارد کوهنوردی است. با خود فکر میکند: «چرا چند ساعتی به کوهنوردی نروم؟ این کار به متمرکزشدن فکرم کمک میکند، بعد میتوانم مقالهام را به پایان برسانم.» کریس با این منطق گوشی تلفن را برمیدارد و با دوستش شروع به صحبت میکند. احساس مطبوع و دلپذیر دوباره بازمیگردد.