کتاب مجموعه افسانه ها و قصه های ملل، افسانه های مردم آفریقا هوگ ورنون جکسون نشر پنجره

روزی روزگاری توی جنگلی، خانم لاک‌پشت چاق و گنده‌ای بود که لاک سبز و قهوه‌ای‌رنگی داشت و روی شکمش هم لکه‌ی زردرنگی دیده می‌شد. روزی لاک‌پشت تصمیم گرفت برای قدم زدن به اعماق جنگل برود. وقتی کنار رودخانه رسید، روی شن‌های رودخانه چند تا تخم پیدا کرد و با خودش فکر کرد که این‌ها باید تخم‌های تمساح باشند. خانم لاک‌پشت که علاقه‌ی زیادی به خوردن غذاهای خوشمزه داشت، می‌دانست که تخم تمساح مزه‌ی خیلی خوبی دارد؛ به همین خاطر تخم‌ها را برداشت و به خانه‌ای که در نزدیکی رودخانه بود، رفت. خانم لاک‌پشت بعدازاین که با آن صاحب‌خانه سلام و احوالپرسی کرد، گفت: «می‌شود بیایم تو؟ می‌خواهم چیزی بهتان بگویم.»