اوائل دهه ۱۳۳۰ وقتی که از ملایر به «بید کُرپه» برمیگشتیم، تا مدّتها در حال و هوای دیدن دوباره شهر بودم. هر چه بود آنجا سختی و ناامنی روستا را نداشت. اتفاقاً این مهاجرت خیلی زود عملی شد. طوفان بلا و ناامنی با هم به روستا رسید. از یک طرف بیماری دامی به جان حیوان و دام روستاییان افتاد و همزمان عدهای از اشرار برای نجات اموال ساده و ناچیز اهالی «بیدکرپه» با اسلحه به روستا آمدند. چشم اهالی به پدرم- هدایت بیگ- بود تا کاری بکند.
او با عدهای از جوانان روستا، مقابل دزدان ایستادند. جنگ مغلوبه شد. روستاییان با چوب و چماق و دزدان با تیر و تفنگ؛ تا اینکه پدرم از ناحیه پا تیر خورد. هر چند دزدان دستشان به چیزی نرسید و گریختند؛ اما دیگر روستا جای ماندن و زندگی کردن نبود. به ملایر کوچ کردیم؛ یک کوچ اجباری.
در ملایر برخلاف انتظار، وضعمان چندان بهتر از روستا نبود. مثل روستا نه برق داشتیم نه آب. حالا کدخدا در حال و هوای روستا بود؛ امّا پای تیر خورده، مجال جنب و جوش و عرقریزی را از او گرفته بود.