با شنیدن زنگ انفجارگونهی ساعت شماطهدار روی گنجه که همانند بمب کوچک وحشتناکی بهصدا در آمد، دوروتی از خواب پرید و از اعماق رؤیایی پیچیده و غمناک بیرون جست. غلتزنان به پشت دراز کشید و درحالیکه بسیار احساس خستگی میکرد به تاریکی زل زد.
زنگ ساعت که همانند همهمهی زنانه پیوسته نواخته میشد، درصوتیکه کسی آن را قطع نمیکرد بهمدت زمان پنج دقیقه یا همین حدود، سر و صدایش همچنان ادامه مییافت. همهی وجود دوروتی پر از درد شده بود. مطابق معمول هر روز صبح، زمانیکه از خواب برمیخاست نسبت به خودش احساس ترحم و دلسوزی مینمود. او برای اینکه از شر صدای تنفرانگیز ساعت خلاص شود، سرش را زیر پتو مخفی کرد. آنگاه جهت رفع خستگی، کش و قوسی به بدنش داد و طبق معمول خودش را با ضمیر دوم شخص جمع مورد خطاب قرار داد: «برخیزید، دیگر دست از چرت زدن بردارید.» بعد با خود اندیشید اگر همچنان صدای زنگ ساعت ادامهدار شود، امکان دارد پدرش را از خواب بیدار نماید. بههمین علت خیلی سریع بلند شد و بهطرف ساعت روی گنجه رفت و آن را قطع کرد و این درحالی بود که ساعت را بهگونهای روی گنجه گذاشته بود که بهراحتی بتواند به آن دسترسی داشته باشد. هوا همچنان تاریک بود و هنوز روشن نشده بود. دوروتی در تاریکی روی زمین زانو زد و مشغول خواندن دعا شد، البته با پریشانحالی و سردرگمی و درحالیکه پاهایش بهخاطر سرما دچار لرزش بودند.
ساعت پنج و سی دقیقه بود و سرمای صبحگاهی ماه اوت چندان دور از انتظار نبود. "دوروتی هیر" تنها فرزند "ریورند چارلز هیر" کشیش سنآتلستانِ نایپهیل بود.
دوروتی ژاکت رنگورو رفتهاش را به تن کرد و بهسمت طبقهی پایین حرکت نمود. هوای صبحگاهی سرد بود و بوی خاک، رطوبت و ماهی سرخکردهی دیشب استشمام میشد و از طرف دیگر راهروی طبقهی دوم، صدای خرخر پدرش و الن، مستخدم خانه که همهی کارهای خانه روی دوش او بود، شنیده میشد. دوروتی کورمال کورمال بهسمت آشپزخانه رفت. شمع روی پیشبخاری را روشن کرد. همچنان از شدت خستگی درد بدنش ادامه داشت. او درحالیکه روی زمین زانو زده بود، آتش درون اجاق را زیرورو نمود. لولهی بخاری گیر کرده بود و بههمین علت همیشه هیزمها نیمسوز میشدند و فقط زمانی هیزمهای نیمسوز شعلهور میشدند که یک پیمانه نفت روی آنها ریخته میشد. دقیقا شبیه فرد دائمالخمری که گیلاس صبحگاهیاش را سر بکشد.
- از متن کتاب -