همهجا ساکت و آرام بود و فقط صدای قرچقرچ چکمههایمان درحالیکه از خیابان متروک میگذشتیم، شنیده میشد. ماه پشت ابر ناپدید شد و نور رفت. از سرعت حرکت خود کاستیم، بهسختی میتوانستیم راه پیشِ رو را پیدا کنیم. آنجا بود که صدای سگها را شنیدیم. ابتدا فقط یک پارس بود. دستهای هم را گرفتیم و لحظهای ایستادیم. سپس پارس دیگر و بعد یکی دیگر. فهمیدیم که صدا از خانه نیست، بلکه سگها مانند ما در خیابان بودند.
بهطور غریزی از صدا فاصله گرفتیم. ساختمانهایی پیدا بودند و انگار که نزدیک ما میشدند. قلبم بهسرعت میتپید و نفسنفس میزدم. با سرعت بیشتری قدم زدیم. سگها پارس میکردند. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. گویا از ساختمانها میآمد، شاید دو تا بودند یا شاید سه تا. برگشتیم ببینیم آیا نزدیکمان هستند یا نه، اما بیشازحد تاریکی مطلق بود. بهشدت مواظب صدای چکمههایمان در راه بودیم.
سپس فریادهایی پشت سرمان شنیدیم؛ صدای مردان خسته و هیجانزده برای انجام کاری در شب که مانند سگها، مشتاق شکار بودند. سگها و مردان به هرسو که میچرخیدیم به ما نزدیکتر میشدند و چکمههای ما از دویدن، بلندتر صدا میداد.
گویی شهر تبدیل به صدا شده بود؛ صدای نفس زدن ما، صدای گردش خون ما در گوشهایمان، صدای چکمههایمان در جاده، پارس سگها، مردانِ درحال دویدن، نزدیکتر و نزدیکتر. شاید میتوانستیم متوقف شویم، دری را بکوبیم و درخواست کمک کنیم؛ اما این کار را نکردیم. فقط سریعتر و سریعتر دویدیم، بیل مرا با خودش کشاند. نفس نداشتم که ادامه دهم، کیفم بهطرز ناخوشایندی به پاهایم میخورد.
سرانجام در مسیر، خروجیای دیدیم؛ طاق نمایی که به داخل محوطهای باریک و مغازههای تاریک آن منتهی میشد. در انتهای کوچه جای خیلی تاریکتری بود که انگار بهجای دیگری ختم میشد؛ اما فقط یک دَرِ بزرگ بود، دو پله بالا رفتیم، عقبتر مخفی شدیم. حالا سگها تقریباً به ما رسیده بودند و بیل من را بهسمت دَر کشاند، دستهایش را دورم انداخت، من را محکم فشار داد و در گوشم زمزمه کرد: «خیلی متأسفم.»
سپس مرا از خودش دور کرد. چشمهایم را بستم و منتظر آویخته شدن به دندان سگها بودم، امیدوار بودم زود تمام شود.
بهنظر میرسید همهچیز به یکباره اتفاق میافتد: سگها، مردان، نور چراغ روی صورت من. بازویم را برای پوشاندن چشمانم بالا گرفتم و صدای بلند نفسنفس زدن مردان را میشنیدم. دندانهایم میلرزید. مجبور شدم دهانم را محکم ببندم. صداهای پشت چراغ به فریاد به زبان آلمانی یک افسر تبدیل شد. «دستها بالا! روبهروی دیوار بایستید.»
دو پله را تلوتلو خوردیم. بیل بهسمت یک طرف درگاه رفت و من بهسمت دیگر. دستانم را بالای سرم بردم و صورتم را روی دیوار گذاشتم. زبری آجر را روی گونهام حس میکردم.
احساس کردم افرادی که در آنجا زندگی میکردند، پشت دیوار مثل موشها، با هیجان گوش میدادند. با تأسف لبهایم را گاز گرفتم. نمیخواستم گریه کنم، نمیگذارم اینطور تمام شود.