فروشنده گفت: «نه، نه، من خودم باهاش حرف میزنم. اگه من نتونم بهش بفروشم، شک دارم دیگه...»
فروشنده به حرفش ادامه نداد. خودش هم نمیدانست چرا. جوان بود و هنوز سی سالش هم نشده بود. سفیدپوست بود و به کارش وارد، با لباسهایی کمی کثیف و نامرتب. به مرد سیاهپوست نگاه کرد که روپوش رنگ و رورفتهای تنش بود و قیافهاش نشان میداد که باید دستکم شصت سالی داشته باشد، کسی که نگاهش نهتنها موقرانه بلکه آمرانه بود.
لوکاس گفت: «تو همین جا صب کن.»
فروشنده در روشنایی صبح آخر ماه اوت به حصار زمین تکیه داد، درحالیکه لوکاس از سربالایی و پلکانی فرسوده بالا رفت که کنارش مادیان جوانی را بسته بودند. روی پیشانیاش یک لکهی سفید بود و سه تا از ساقهایش هم سفید بودند. حیوان زیرِ زینِ سنگین راحت ایستاده بود. لوکاس وارد فروشگاه شد که قفسههایش پر بود از کنسروهای غذا، توتون و دارو همراه با یوغ و زنجیر و قلاده و مالبند، همه آویزان از قلابها، اربابش پشت میز تحریری کنار ویترین در دفتر حساب چیز مینوشت. لوکاس بیسروصدا پشت سر مرد سفیدپوست ایستاد تا اینکه مرد رویش را برگرداند.