آقا شما محبت نمیخوای؟....هی با توأم پسر.. شما دوست داری کسی دوستت داشته باشه.
نگاهش را گرداند به آن سوی خیابان تو پیاده رو. پیرمردی با کمر خمیده و سر به بالا تند راه میرفت.
هی پیری تو چی؟.. تا حالا کسی عاشقت شده؟
ذهنش خسته شد. روی پاشنه پا چرخید و ایستاد جلوی در آبی روشن. دست کرد توی کیفش و کلید را از لابه لای ورقههای کوچک بیرون کشید و توی قفل در چرخاند. کلید را از قفل در بیرون کشید. النگو سفیدش به دستگیره در گیر کرد و صدای چقه شکستن آن تو گوشش پیچید.
ای بابا.. همه جا جنس بی خاصیت پر شده.
در را محکم پشت سرش کوباند و از پلهها بالا رفت. تو پلهها شلوارش را در آورد و آمد توی خانه. روسری و مانتو کوتاهش را پرت کرد روی مبل پذیراتی. بلوزش را به طرف بالا کشید. تلفن همراهش با صدای رینگ رینگ روی سنگ مرمر پیشخوان لرزید و صدایش رفت توی اعصاب آرزو. دستش را از آستین بلوزش بیرون آورد و چنگ زد به تلفن.
سلام.. شما هستید خانم شمس... نظرم درباره آقای شهداد... راستیش پسر بدی نبود اما زیاد تو توهم خوش مونده.