ماهی اول عاقل بود. با دیدن مردان ماهیگیر از آبگیر رفت و سفری آغاز کرد که انتهایش آغوش امن دریا بود. ماهی دوم نیمهعاقل بود. با رفتن ماهی اول فهمید که مرشدش را از دست داده و آنوقت که میبایست، هوشیار نبوده پس خودش را به مردن زد و روی آب شناور ماند و از مرگ رهید. ماهی سوم نادان بود. بالا و پایین پرید و خودنمایی کرد تا به تور افتاد. وقتی در چنگ ماهیگیران بود با خود خیال میکرد: «از اینجا که نجات پیدا کنم دیگر به جای تنگ و محدودی چون آبگیر باز نخواهم گشت، اینبار به اقیانوس میروم، من یک خانهی بزرگ و ابدی میخواهم.»
به غیر از مردان ریشسفیدی که آن پایین کنار سیلبند تختهنرد بازی میکنند، چهرههای آشنای دیگری را میبینم. چهرههایی واضح در ذهنم؛ مادرم، پدرم و دوستانم که صدام خانوادههایشان را مثل پوست پسته از وسط شکافته بود. همهی ما ماهیهایی بودیم که در مقطعی از زندگی با این تصمیم مواجه شده بودیم؛ خانه یا آینده؟ اما صدام ماهیها را به دریاچههای خودش برده بود و دجله را به جوی آبی تبدیل کرده بود.