وقتی در اتاق باز شد، سه زن و یک کودک به داخل آمدند. دو زن شادمان به نظر میرسیدند و زن سوم نگران و مضطرب بود. سلام کردم و منتظر ماندم هر سه بنشینند.
- خوش آمدید. امیدوارم مشکلی نداشته باشید.
چهرۀ شادمان آن دو زن مرا بر آن داشت که تصور کنم میتوانم از روزهای خوب زندگیشان بپرسم؛ اما یکدفعه یکی از آنها که شاد به نظر میرسید، به زن سوم اشاره کرد و گفت: «این خانم با همۀ ما فرق دارد. امروز که با هم به اینجا آمدیم نمیدانید چه دروغهایی گفتهایم که او هم همراهمان باشد.» با تعجب گفتم: «دروغ گفتهاید؟» او گفت: «بله، چون اگر میگفتیم میخواهیم برای مشاوره بیاییم امکان نداشت همراهمان بیاید.» گفتم: «فکر نمیکنید کارتان درست نبوده است؟» زن دوم گفت: «نه! اگر شما هم بدانید او چه روزگاری دارد، حتماً حق را به ما میدهید. باور کنید قصد دخالت در زندگیش را نداشتیم، ولی ناچار بودیم...» زن اول دنبالۀ حرف را گرفت و گفت: «او از شهرستان به تهران آمده است. کلی از شوهرش حساب میبرد. در واقع به شدت از او میترسد. شوهرش هم آدم بیانصافی است.» اخمی بر چهره نشاندم و گفتم: «اینکه رابطۀ ایشان با شوهرش چیست به من و شما ارتباط ندارد. او احساس میکند زندگی خوبی دارد و تا وقتی با مشکل واقعی روبهرو نشده، نباید او را دچار اضطراب کرد.» حرفهای من به دل زن سوم نشست. او لب به سخن گشود و گفت: «شش سال پیش ازدواج کردم. شوهرم آدم بدی نیست فقط یک کم سختگیر است.» نمیخواستم کنجکاوی کنم. از همین رو ساکت ماندم تا او در صورت تمایل حرفهایش را بگوید. زن دوم هم وقتی سکوت را دید، بیشتر میل به صحبت پیدا کرد.