پدرم درآمد. شانس با من یار نبود. نمیتوانستم کار پیدا کنم. کسی به من کار نمیداد. وقتی آدم در تنگنا قرار میگیرد، حتی به چیزهای نشدنی و ناممکن هم فکر میکند.
از ماچکا تا دولماباهچه، همینطور به چیزهای ناممکن فکر میکردم و میرفتم. به استادیوم رسیدم. از شلوغی، قیامتی برپا بود. امکان نداشت بشود از خیابان رد شد. معلوم نبود اینها چطور میخواستند وارد استادیوم شوند. در ازدحامِ جمعیت، آدمها از این طرف به آن طرف کشیده میشدند. موجی از جمعیت میآمد و پنجاه متر به عقب میرفتم. از جلو هول میدادند، بیست قدم عقب میافتادم. از پشت هول میدادند، سی قدم جلو میافتادم. از چهار سمت در فشار بودم و مثل فرفره دورِ خودم میچرخیدم. جایی گیر افتادم که دیگر جُمخوردن از آنجا ممکن نبود. فکر نکنید که خودم را تسلیم موج جمعیت کرده بودم. خیلی تلاش میکردم، اما فایده نداشت. نزدیک به یک ساعت تقلا کردم، ولی نتوانستم خودم را از آن ازدحام جمعیت بیرون بکشم. داشتم فکر میکردم که دیگر نمیتوانم از میان اینهمه آدم خلاصی پیدا کنم. اینقدر تنه زدند و هولم دادند و فشار به من وارد شد که فکر کردم دارم نفسهای آخرم را میکشم.