دستگیره را میچرخانم و در چارچوب میایستم. از لای پرده، باریکهی آفتاب افتاده روی میز کارش.
عینک ذرهبینی روی تیتر بزرگ روزنامه است: «بازداشت شهردار تهران، اقدام شتابزده و برخلاف...»
کنارش کتاب حافظ، پاکتبازکن فلزی، بریدهی روزنامهی جامعه، زیرسیگاری خالی. همهچیز هست، غیر از خودش.
تقویم رومیزی مانده روی نوزدهم فروردین. آخرین روزی که ورق خورد.
دستم را میکشم به پشتی صندلی. سرمای چرم میخزد تا قفسهی سینه. خم میشوم روی میز. دخترک پشت شیشهی قاب، لبخند میزند. شالگردن رنگی و کلاه قرمز را خوب یادم هست. چهقدر با آن روزها فرق کردهام.
لبهی تخت مینشینم. مزهی دهانم شده عین زهرِمار. اسید لعنتی معدهام باز راهش را گم کرده و توی گلو میچرخد. قطره، گیر کرده توی چشمهایم. نه میرود، نه میریزد. بالش را میگیرم بغلم. خم میشوم روی آن. صدایم لابهلای پرها گم میشود.