آگهی را زده بودند به جداماندهترین تیر چراغبرق که نزدیک دیواری بود که کوچه را بنبست میکرد. دیوارِ آجریِ تابدار و رنگورورفتهای که کسی اطراف آن پرسه نمیزد. چون پارک نسبتاً آرامی کنار دیوار بود، هیچکس ترجیح نمیداد پای دیوار منتظر کسی بماند. بچهها هم از وقتی زمین بازیِ کوچکِ توی پارک درست شد توپهایشان را به دیوار نمیکوبیدند. بعد از اینکه سطل زبالهی بزرگی سر آخرین کوچه گذاشته بودند کسی دیگر حتا کیسههای آشغال را هم پای دیوار ته کوچه نمیانداخت. رفتگرها برگهای زرد را جارو میکردند و پای دیوار جمع میکردند. چندبار دیده بودم باد تندی به ته کوچه میرسد و برگها را با خودش میبرد به اتوبان پشت دیوار. انگار باد مثل یک جاروی بزرگ باری از دوش رفتگرها برمیداشت.
کتاب پیرنگ منسجمی نداره.یک سری خرده روایته که در بهترین حالت شبیه تمرینات کلاسهای نویسندگیه.توصیف چند روزی از زندگی یک نفر که با ناکامی هایی در زندگی مواجه شده و هیچ نقطه روشنی در زندگیش وجود نداره.تموم کردن کتاب برای من مقدور نبود.نشر چشمه بر خلاف حجم زیاد تبلیغاتش گاهی خیلی ناامید کننده است
5
حالا که مهام میقانی سریال صوتیش رو اینقدر خوب خونده لطفا باقی کتابهاش رو هم صوتی تولید کنین با صدای خودشون
3
خیلی داستان نامنسجمی بدون کششی است اونم طولانی یعنی داستان کوتاه بود بهتر بود من قصه اولشم کامل نخوندم ولی بازهم نویسنده بیشتر تلاش کنه
نمیدونم مقصود نویسنده چی بوده