این دستنوشته را سال ۱۹۸۲ در بایگانی بیدروپیکرِ بخشداریِ گَبزه جُستم؛ جایی که از مدتها پیش به یک هفته از هر تابستان پلاسیدن در آن خو کرده بودم، درون صندوق گردوخاکگرفتهای مملو از اوامر حکومتی و احکام محکمه و دفاتر رسمی و سند و بُنچاق. در همان نگاه اول توجهم را به خود جلب کرد؛ با آن جلد ظریفِ مزین به نقوش ابر و باد که آبیِ آسمانیاش بهتنهایی یادآور خوابهای خوش بود و خیالهای شیرین، خوشخط و خوانا، برقزنان در میان اسناد دولتی رنگورورفتهی درون صندوق. بر صفحهی نخست عنوانی قید شده بود، به نظر به دست کسی غیر از کاتبِ کتاب و فقط برای تحریک هر چه بیشتر کنجکاوی من: پسرخواندهی لحافدوز. عنوان دیگری به چشم نمیخورد، نه بر جلد کتاب و نه در دیگر صفحات؛ صفحاتی که بر حواشی آنها بسیار خامدستانه پیکرههایی انسانی کشیده شده بود با سرهایی کوچک و لباسهایی پُردکمه. دستنوشته را با ولع تمام خواندم و بسیار زیبا یافتم اما از کاهلی حالِ آن را نداشتم که به خط خود رونوشتی از آن تهیه کنم: با سوءاستفاده از اعتماد و اطمینان مستخدمی که از سر احترام از پاییدن من ابا میکرد، در چشمبههمزدنی آن را درون کیف خود گذاشتم و از زبالهدانی که خود بخشدار هم نمیتوانست با دل راحت بایگانیاش بنامد دزدیدم.