درخت تناور را از پای انداخته و از طول برش داده بودند و بخشهای برشخورده درخت را روی علفهای جنگل تلنبار کرده بودند. مرد کوتاهقد و قویهیکلی که سه انگشت دستش با یک باند کثیف و آتل، ثابت نگه داشته شده بود، کنار درخت ایستاده بود. او، یک سیاهپوست و یک مرد جوان دور کنده درخت جمع شده بودند. مرد کوتاهقد و قویهیکل کنار اره زانو زد و با کمک مرد سیاهپوست، تیغه اره را صاف کرد. پس از زور زدنهای بسیار و اینسو و آنسو کشیدن اره و غرغرهای زیرلبی فراوان، توانستند اره را از جایی که گیر کرده بود بیرون آورند و از طرف دیگر کنده، اره کردن را ادامه دهند. مرد کوتاهقد و قویهیکل، دوباره، زانو زد و محل برش را با دقت نگاه کرد و گفت: «بهترین کار اینه که از اینسمتش ادامه بدیم.» مرد سیاهپوست اره مقطعبر را برداشت و بههمراه مرد کوتاهقد و قویهیکل، دوباره، مشغول اره کردن شدند. چند دقیقهای که اره کشیدند، مرد کوتاهقد و قویهیکل ناگهان گفت: «وایستا، وایستا نکش. اَه، لعنتی. این تیغه کوفتی باز دوباره گیر کرده.» با زور زدن و تلاش زیاد، اره را از تنه درخت بیرون کشیدند و دوباره، با دقت، به محل برش نگاه کردند. مرد سیاهپوست گفت: «مکافات اصلیمون تازه از اینجا شروع میشه. مگه نه؟»
مرد جوان آمد تا نگاهی به محل برشخورده بیندازد. مرد کوتاهقد و قویهیکل به او گفت: «بیا از اینجایی که من وایستادم، زیرچشمی نگاه کن.» مرد جوان محل برش را با دقت نگاه کرد. «از اینجا باید اره بشه، تا بیاد این بالا. درست میگم؟» مرد کوتاهقد و قویهیکل پاسخ داد: «آره، دقیقاً.» میله نرده را که از جنس آهن فرفورژه بود و در دل درخت پیچ و تاب خورده بود گرفت و تکان داد، اما میله نرده از جایش تکان نخورد. مرد کوتاهقد و قویهیکل گفت: «این میله لعنتی توی کل درخت جا خوش کرده. بیشتر از این نمیتونیم جلو بریم.»
مرد سیاهپوست سرش را بهنشانه تأیید تکان داد و گفت: «بله آقا، کاملاً حق با شماست. این میله لعنتی توی کل این درخت جا خوش کرده.»