دوازده سال پیش فکر نمیکردم روزی بتوانم افتخار عنوان نویسنده یا شاعر را داشته باشم. به عنوان هنر، هنوز هم همینطور میاندیشم. اما میدانم که میتوانم تلاش و تمرین کنم. میتوانم با کلمات طوری رفتار کنم که قلم، ساز موافق بزند. مگر نه این که هر کدام از ما در کتاب زندگی، هر روز سوژهای میشویم و یا سوژهای میسازیم؟ پس چرا که نه؟
در شصتوسه سال زندگی، رویدادهای زیادی را همچون دیگران به چشم دیدم و به جان خریدم که هرکدام میتواند برایم موضوع داستانی باشد. مثل دیدن رنگهای متفاوت برگهای یک درخت که هستهی یکی از قشنگترین قصههایم شد.
یا لبخند و آغوش گرم آشنایی قدیمی که به جای اینکه بر جانم بنشیند، زخمیو سوزی همیشگی شد ماندگار، در دل خودم و کودکم.
من یک بار در داستانی شهادت دادم که وقتی پنجرهی اتاق باز شد، لبههای پردهی تور با نسیم رقصیدند و دخترکی را با پیراهن زرد به جادهای رساندند که در آن گم شد. پس چرا نتوانم بنویسم و شرح همینها را در قالب داستان بگنجانم؟
اولین قدم، رفتن به کلاس آموزش نویسندگی بود و بنابراین من در کلاسهای شاعر و غزلسرا بانو پیرایه یغمایی شرکت کردم. این کلاسها هر سهشنبه برای سه ساعت جریان داشت. مدتی در خدمت ایشان بودم و نکتههای ریز زیادی را در مورد نوشتن و ادبیات فارسی آموختم که همیشه سپاسگزارشان خواهم بود. به خصوص در مورد تشویقهایی که بزرگترین دلگرمی من برای شروع نوشتن بود.
شعرها و داستانهای کوتاهی نوشتهام که تصمیم گرفتهام آنها را به صورت کتاب، چاپ و در اختیار فارسیزبانان قرار دهم. و نیز خاطرات کوچ از وطن را، که راهی پر از سنگلاخها و سختیهای بیشمار بود.