بخشی از کتاب:
یکی بود و یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود...
توی یک روز بهاری خیلی قشنگ، وقتی خورشید خانم وسط آسمون داشت به همه لبخند میزد و نور طلایی زیباشو به همه جا میپاشید، ناگهان ابرهای خاکستری که توی دلشون پر از قطرههای بارون بود، آروم آروم اومدن جلوی خورشید خانم ...