هرییِت همستربون به قلعهی پدر و مادرش برگشته بود؛ اما از همان لحظهی ورود پشیمان شد.
مادرش، ملکه، لیف حمام را بهسمتش پرت کرد و فریاد زد: «تا حالا کجا بودی؟ این چه سر و وضعیه؟»
هرییت از جلوی لیف جاخالی داد و گفت: «داشتم توی سرزمین شاهموش، شاهزادهخانمها رو نجات میدادم؛ کار خیلی مهمی بود.» درست است که هرییت دیر به خانه آمده بود و قبل از رفتن به رختخواب حمام نکرده بود؛
اما این دلیل نمیشد که مثل بچههای کوچک بهطرفش لیف پرت کنند.
ملکه گفت: «نجات دادن شاهزادهخانمها خیلی کار خوبیه؛ اما کی میخواست خودت رو نجات بده؟ عزیزم، تو دیگه شکستناپذیر نیستی.»
هرییت با تعجب گفت: «خودم خودم رو نجات میدم. بهخاطر همینه که شمشیر دارم؛ تازه مامفری هم هست.» (مامفری بلدرچین جنگجوی قابل اعتماد او بود.)
پادشاه که بیهدف توی اتاق میچرخید، پرسید: «امروز سهشنبهست؟ فکر میکنم امروز سهشنبه...»
مادر هرییت با نگرانی گفت: «عزیزم امروز پنجشنبهست.»
«مطمئنی؟»
«البته.»
«خب، اِممم... پس چهارشنبه چی شد؟» بعد با بیخیالی شانهی هرییت را نوازش کرد. «سلام عزیزم، توی سرزمین شاهموش بهت خوش گذشت؟»
هرییت با کمی بزرگنمایی گفت: «باعث شدم که قلعهی شاهموش خراب بشه.»
ملکه از ناراحتی دستش را روی پیشانیاش فشار داد. «هرییت! ازشون عذرخواهی کردی؟»
«اما مامان اون پادشاهِ بدی بود! یه سازمان بزرگ و زیرزمینی راه انداخته بود!» هرییت همهی حقیقت را نگفت. شاهموش نگهبانهایش را با رنگ علامتگذاری کرده بود و با دخترهایش مثل تعدادی عروسک یکشکل رفتار میکرد. این اصلاً خوب نبود. مادرش اخمی کرد و گفت: «فکر نکنم که از اونجا هم بتونیم یه شاهزاده برای ازدواج با تو پیدا کنیم. هرییت راستش رو بخوای، تمام خواستگارهای خوبِ توی دَهپادشاهی رو فراری دادی؛ وضع اتاقت هم افتضاحه.»
پادشاه به هرییت چشمکی زد و گفت: «ولی امروز نمیتونه پنجشنبه باشه؛ اگه پنجشنبه باشه که ما باید با اسقف اعظم رودنتبری چای بخوریم؛ اما من هیچ تاجِ تمیزی ندارم.»
- از متن کتاب -