ـ «گریه بس است!» با لحنی هشداردهنده فریاد زد: «بهتر است دهانت را ببندی!»
ناگهان از شدت ترس، چهرهام حالتِ خنثی گرفت و قلبم از تپشهای طبلگونهاش بازایستاد. با همهی توان، لب پایینم را به دندان میگزیدم تا حرف اضافهای از دهانم بیرون نیاید. دوباره در دفاع از رفتارهای خشونتبارش کنار گوشم ادامه داد: «چون صلاحت را میخواهم، تنبیهت میکنم! فقط به همین دلیل!»
در آن روزها که دختربچهی نوجوانی بیش نبودم، مدام شلاق میخوردم. در آن دوران، انواع تنبیه بدنی برای تربیتِ کودکان امری عادی و رایج بود. مادربزرگم، هاتی مایی، هم حسابی طرفدار این روش بود، اما من همان موقع هم دختربچهای سهساله بودم، میدانستم که این روشهای تربیتی غلط و نادرست است.
یکی از وحشتناکترین تنبیهاتی که به خاطر دارم، در یک صبح یکشنبه اتفاق افتاد: شرکت در مراسم مذهبی روزهای یکشنبه نقشی اساسی در زندگی ما ایفا میکرد. به یاد دارم درست پیش از اینکه خانه را ترک کنیم، مادربزرگم مرا پشت خانهمان فرستاد تا آب را پمپ کنم. زیرا در خانهی ما، که میان یک مزرعه واقع شده بود، پمپ آبی داخل خانه وجود نداشت. همان موقع که برای پمپکردن آب رفته بودم، از پشت شیشهی پنجره، چشم مادربزرگم برای یک لحظه به من افتاده بود که انگشتانم را درون آب میگرداندم. این کارم بهشدت عصبانیاش کرد، درحالیکه آن لحظه، من بهعنوان یک دختربچهی معصوم و ازهمهجابیخبر، تنها غرق در رؤیاپردازی ذهنی خودم، انگشتانم را در آب حرکت میدادم، اما ازآنجاکه ما از این آب برای آشامیدن استفاده میکردیم، این حرکت بچگانهی من شدیداً او را برآشفت.