شانزده ساله بودم که دوست داشتم مدیر بشوم. از اینکه به عدهای فرمان بدهم که چه کاری را باید انجام بدهند لذت میبردم، نه به خاطر اینکه خودم را از همه بهتر بدانم یا اختلال شخصیت داشته باشم تا بخواهم با این کارها کمبود درونی خودم را جبران کنم. این کار برای من مثل یه پازل بود. زمانی که یک پازل را به اتمام میرسانی لذتی فراموش نشدنی وجودت را میگیرد، به ویژه زمانی که پازل همچون یک مشکل باشد. یک مشکل بزرگ که فقط تو میتوانی آن را حل کنی. به خاطر همین از مدیر شدن لذت میبردم.
زمانی که با بچهها بازی میکردیم همیشه به خاطر اینکه کی با کی هم تیمی بشود دعوا میشد و من از این فرصت نهایت استفاده را میکردم، فقط برای اینکه از مدیر بودن لذت ببرم نه برای اینکه دعوا تمام شود و بازی کنیم. هر کدام از بچهها را به شکل یک تکه پازل میدیدم. در ذهنم آنها را در کنار هم میچیدم تا به تصویر نهایی برسم. کار سختی بود اما سعی میکردم هر طور که میشود انجام بدهم. البته گاهی اوقات هم نمیشد.
برای اینکه بتوانم کار را طوری انجام دهم که کسی ناراضی نباشد مجبور شدم هر کدام از بچهها را خوب بشناسم. اینکه چقدر خوب بازی میکند یا چقدر میتواند بدود یا چقدر سریع میدود و حتی اینکه هر شخص را دیگران چقدر دوست دارند. البته دو سه نفر هم همیشه ناراضی بودند که اهمیتی نداشت. مهم این بود که تکههای پازل را مرتب در کنار هم قرار میدادم و به تصویر نهایی میرسیدم. زمانی که پازل تمام میشد اعتماد به نفس خوبی پیدا میکردم و حمایت بچهها به من اعتماد به نفس میداد.