دوران کودکیام را بهخاطر میآورم که بهمدت سه سال خانۀ ثابت و مشخصی نداشتیم و در خانۀ اقوام زندگی میکردیم؛ دورههای کوتاهی را نیز در پناهگاه سپری کردیم. من همیشه بابت اینکه سقفی بالای سرمان است شکرگزار بودم، ولی تجربۀ زندگی در پناهگاه واقعاً چیز وحشتناکی بود.
همیشه زمانی که میخواستیم وارد پناهگاه شویم، مجبور به تحمل نگاههای خیره و آزاردهندۀ آدمهایی بودیم که کنار در ورودی جمع شده بودند. برای یک کودک چهارساله، دیدن این صحنهها ترسناک بود؛ اما مادرم همیشه به من اطمینان میداد که همهچیز درست میشود. او به من میگفت که باید سرمان را پایین بیندازیم و مستقیم بهسمت اتاقمان برویم.
یک شب که بیرون بودیم، پس از بازگشت به پناهگاه، متوجه شدیم تمام راهپلهها و دیوارها غرق در خون و پر از خردهشیشه است. من و خواهرم تا آنموقع صحنهای به آن ترسناکی ندیده بودیم. با وحشت به مادرمان نگاه کردیم و ترس را در چشمان او هم دیدیم؛ بااینحال، او سعی داشت باز هم آرام باشد و با شجاعت گفت که مراقب خردهشیشهها باشیم و بهسمت اتاقمان برویم.
من و خواهرم با اینکه همچنان از ترس میلرزیدیم، ولی کنجکاو بودیم بفهمیم در راهپلهها چه اتفاقی افتاده است. در همان لحظات بود که صدای جیغ و سروصدا بلند شد. وحشتزده به مادرمان نگاه کردیم؛ او ما را به خودش نزدیک کرد و گفت نگران نباشید، ولی من میتوانستم صدای تپش قلبش را بشنوم؛ او وحشتزده بود.
آن شب نتوانستیم بهدرستی بخوابیم. خیلی عجیب بود که نه پلیسی آمد و نه کسی سعی داشت آنها را آرام کند. ظاهراً امنیت ساکنین پناهگاه برای هیچکس اهمیتی نداشت. گویا در آن دنیای سرد و بیرحم، ما فقط همدیگر را داشتیم.
دوستان و خویشاوندان با شنیدن خاطرات دوران کودکیام حیرتزده میشدند که چگونه با آن سن کم تمام آنها را بهخاطر میآورم؛ اما درواقع من تمام خاطراتم را بهیاد نمیآورم و بسیاری از آنها برایم مبهم هستند. بااینحال هر احساس خوب یا بدی را که با هر تجربه در زندگیام به من دست میداد، بهخوبی بهیاد دارم. حالوهوای آن روزهای من ارتباط مستقیم با حوادثی داشت که در زندگیام رخ میداد و همین باعث میشد خاطرات آنها تا مدتها با من باقی بماند.
اواخر دوران نوجوانیام، آرزو میکردم که تمامی این خاطرات از ذهنم پاک شوند. دیگر نمیخواستم بهیاد بیاورم که چه دوران پر از کشمکش و تقلایی را در کودکی سپری کردهام. بعضی از این خاطرات حتی مرا شرمنده میکرد. هویتم در گذشته مرا معذب میساخت. بعضی مواقع حرفهایی میزدم یا کارهایی میکردم که با خود واقعیام در تضاد بود. اغلب احساس میکردم که دنیای اطرافم به من صدمه زده و حال بایستی تلافی کنم.
در حال حاضر همهچیز تغییر کرده است؛ من خاطراتم را مرور میکنم و هرآنچه را که برای من رخ داده است، میپذیرم. در پس هر اتفاقی که رخ میدهد، پندی نهفته است:
من پی بردم که تمام خاطرات خوب و بد یا کاملاً زشت من، بخشی از شخصیت مرا ساختهاند.
اگرچه بعضی از خاطراتم ممکن است دردناک باشند، ولی من به آنها به چشم یک موهبت نگاه میکنم. آنها چیزهای زیادی به من آموختند و راهی را جلوی پایم قرار دادند که مرا از بدبختی نجات و بهسمت زندگی بهتر سوق داد.
هدف من از نوشتن این کتاب این بود که درسهایی را که آموختم با دیگران به اشتراک بگذارم، به این امید که این تجربیات، شما را در مسیری قرار دهد که زندگی بهتری داشته باشید.
اینکه برداشت شما از داستانهای من چیست، به خودتان بستگی دارد. قبول دارم که بعضی از آنها ممکن است شما را بهیاد خاطرات مشابهتان بیندازد و بعضی دیگر احساس ناخوشایندی را به شما منتقل کند؛ بااینحال، من ایمان دارم که اگر مفاهیم عنوانشده در این کتاب را به کار گیرید، تغییرات مثبت و شگفتانگیزی در زندگیتان رخ خواهد داد.
من نه یک فیلسوف هستم، نه روانشناس، نه دانشمند و نه رهبر دینی. من یک فرد معمولی هستم که میخواهد دانستههایش را با دیگران به اشتراک بگذارد، به این امید که آنها را از بند احساسات ناخوشایند رها ساخته و احساس شادی را در آنها برانگیزد.
من معتقدم هر فردی که بر روی این سیاره زندگی میکند، آمده است که تغییری ایجاد کند. من خود را وقف این کار کردهام تا بتوانم به شما کمک کنم هدفتان را پیدا کنید و دنیای آشفتۀ خود را هدفمند و ارزشمند سازید. اگر ما همگی تبدیل به شهروندانی آگاه بر روی این سیاره شویم، آسیب و فشاری را که به آن متحمل میشویم کاهش خواهیم داد. اگر شما از تمام استعدادهای بالقوۀ خود استفاده کنید، نهتنها دنیای خودتان را، بلکه دنیای پیرامونتان را نیز تغییر خواهید داد.
بعضی افراد ترجیح میدهند میانهرو باشند و از داشتن زندگی جذابتر و فراتر از حد معمول اجتناب میکنند. برای داشتن زندگی بهتر و جذابتر، شما باید نقاط قوت خود را کشف کنید. به بیان سادهتر، رسیدن به زندگی برتر بهمعنی دستیابی به بهترین نسخه از خودتان است. باید تمام مرزهای خیالی اسارت را بشکنید، به هر شرایطی رضایت ندهید و در سرزمین شگفتیها قدم بردارید. ذهنیت بزرگ داشتن، بهمعنای زندگیکردن بدون محدودیت است؛ جایی که احتمالات، نامحدود است. به همین دلیل ما نمیتوانیم حد و مرز دقیقی برای بزرگشدن و پیشرفت تعیین کنیم؛ تنها میتوانیم برای بهترشدن تلاش کنیم.
تلاش بیشازحد برای تأثیرگذاری بر دیگران را کنار بگذارید؛
روی خودتان تأثیرگذار باشید؛
از محدودۀ امنتان بیرون بیایید؛
خود را امتحان کنید؛
بهترین نسخۀ ممکن از خودتان شوید.
این کتاب از شما میخواهد که در همین لحظه به نسخۀ بهتر خودتان متعهد شوید. هدف من این است که به شما کمک کنم در ادامۀ زندگیتان، هر روز بهتر از روز قبل شوید. اگر شما هر روز صبح با این اشتیاق از خواب بیدار شوید و آگاهانه آن را دنبال کنید، از الهاماتی که در زندگیتان به ذهن شما خطور میکند شگفتزده خواهید شد. زندگی شما قطعاً به تعهدی که به پیشرفتتان دارید پاسخ خواهد داد.
قدرتمندی یک واژۀ تکبعدی نیست و از آنجا که کلمهای انتزاعی است، اغلب افراد آن را به داشتن استعداد خاص، پول زیاد و املاک فراوان، مقام و موقعیت و موفقیتهای بزرگ نسبت میدهند؛ ولی قدرت حقیقی فراتر از اینها است. بزرگشدن نمیتواند بدون هدف، عشق، فداکاری، تواضع، قدردانی، مهربانی و البته شادمانی ما بهدست آید. وقتی صحبت از یک زندگی شگفتانگیز میشود، من فکر میکنم باید تمامی راههای زندگی را تجربه و دنیا را تحتتأثیر خود قرار داده باشم. انسانهای شگفتانگیز تنها به افراد ریسکپذیر و باتجربه محدود نمیشوند؛ بلکه تمامی ساکنین این کرۀ خاکی میتوانند در نوع خود ارزشمند و خارقالعاده باشند.
شما لایق زندگی بهتری هستید و این کتاب به شما کمک خواهد کرد تا آن را خلق کنید.
good vibes good life کتاب مورد علاقمه و فوقالعاده س و توصیه میکنم حتمن بخونید البته من به زبان اصلی خوندم .اگه زبانتون در حد دبیرستان خوبه میتونید به زبان اصلی بخونید ولی اگه براتون سخته برید سراغ ترجمه