رودیان استفا، نمایشنامهنویسی اهل تیرانا، نسخهای از آخرین نمایشنامه اش را برای دختری ناشناس و غایب، لیندا ب، امضا میکند. پس از چندی لیندا مرده پیدا میشود، در حالی که کتابی با امضای رودیان استفا دارد. به همین سبب استفا را به کمیته حزب فرا می خوانند و از او درباره لیندا میپرسند. ذهن استفا درگیر این مسئله میشود که آیا ناخواسته و دورادور نقشی در مرگ دختر داشته است یا خیر.
کاداره در این کتاب از استعاره و اسطوره در تحلیل مرگ دختر و نمایاندن فضای آلبانی در زمان انور خوجه استفاده میکند.
«بازجو دنبال چیزی در پرونده گشت. رودیان و منشی دوم به او مینگریستند تا اینکه چیزی را پیدا کرد که دنبالش میگشت. در حالی که کتابی جلوی نویسنده میگذاشت، گفت: "به گمانم این را بشناسید." رودیان به پس گردن خود ضربه ای زد. گفت: "خیلی خوب می شناسمش. تقدیمنامه و امضا را هم به خاطر دارم." نگاهش لحظه ای روی نوشته درنگ کرد؛ به لیندا ب، یادگاری از طرف نویسنده.»