وارد اتاقش شد. پرونده در دستش بود و صَباح، یکی از پرستارانش با فنجانی قهوه به دنبالش آمد و مثل هر روز فنجان را لبۀ میز چوبی قدیمی گذاشت. بعد همانجا ایستاد و دستهاش را روی شکم بزرگش گره زد و خمیازهای کشید.
«کار دیگهای هست که بتونم براتون انجام بدم دکتر طارق؟»
«امروز همین دوروبر باش صباح. ممکنه برای کاری بهت نیاز پیدا کنم.»
صداش همان ملایمت و خوشایندی همیشگی را داشت ولی صباح نوعی ترشرویی غیرمعمول را در صدای او حس کرد.
«حتماً دکتر.»
صباح از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.