مادر شاعر هر وقت از خود میپرسید نطفه شاعر کجا بسته شد، فقط میتوانست سه امکان را در نظر بگیرد : شبی روی نیمکت یک فلکه، یا بعد از ظهری در آپارتمان یکی از دوستان پدر شاعر، و یا صبحی در گوشهای شاعرانه حوالی پراگ. پدر شاعر هر وقت همین سؤال را از خود میکرد، معمولاً به این نتیجه میرسید که نطفه شاعر در آپارتمان دوستش بسته شده؛ چون آن روز تمام کارها به هم ریخته بود.
مادر شاعر خوش نداشت به خانه دوست پدر شاعر برود و سر همین ماجرا هم دوبار قهر و آشتی کردند؛ در طول معاشقه قفل درِ آپارتمان همسایه صدا کرد، مادر شاعر ترسید، متوقف شدند و بعد کارشان با تشویش و دستپاچگی دو جانبهای به پایان رسید و پدر به وجود آمدن شاعر را نتیجه همین تشویش میدانست. برعکس، مادر شاعر، حتی یک ثانیه هم نمیخواست فکر کند که نطفه شاعر در یک آپارتمان قرضی بسته شده است. (در آنجا بینظمی خاص زندگی مجردی موج میزد و مادر با اکراه ملافه تخت به هم ریخته و پیژامه مچاله شدهای را نگاه میکرد که معلوم نبود مال کیست.) و در عین حال این امکان را هم رد میکرد که نطفه بچهاش روی نیمکت میدانگاه بسته شده باشد. جایی که که هیچ گاه راضی به معاشقه نشده بود مگر بر خلاف میلش و بدون هیچ لذتی؛ آن هم با این تصور تنفر آلود که معاشقه به این شکل روی نیمکت میدانگاهها فقط کار فاحشههاست. بنابراین یقین داشت که نطفه شاعر فقط میتوانست در یک صبح آفتابی تابستان بسته شده باشد، در پناه تختهسنگ عظیم و چشم نوازی سربرافراشته از میان دیگر تختهسنگها، آن هم در دره کوچکی که گردشگاه یکشنبههای اهالی پراگ بود. این صحنه به چند دلیل به عنوان محلی برای به وجود آمدن شاعر مناسب است : صحنهای است که با آفتاب ظهر روشن شده، یعنی نه در ظلمت، بلکه در نور؛ نه در شب، بلکه در روز. در فضایی باز در دل طبیعت، و بنابراین محلی مناسب برای بال گشودن و پرواز؛ و بالاخره بدون دور بودن از آخرین خانههای شهر. چشماندازی است شاعرانه از تختهسنگهایی پراکنده در سرزمینی بکر و وحشی. همه اینها برای مادر به تصاویری پر معنی میمانست که در آن زمان با آنها زندگی میکرد. آیا میان این چشمانداز سرکش و جسارت دختر یک تاجر پولدار در انتخاب مهندس بیپولی که تازه درسش را تمام کرده، شباهت مرموزی نهفته نیست؟
نویسنده اصرار دارد که داستان، داستان یک شخصیت است، نه روایتی از بستری تاریخی؛ این را هم مستقیم میگوید و هم غیرمستقیم (با روایت داستانهای تاریخی مشابه) ولی خب خودش هم میداند که اگر چنین بستری (سلطه کمونیستها و سوسیالیستها) نبود چنین داستانی هم وجود نداشت. اصلا همان مثالهای تاریخی هم که میزند برای اثبات اینکه شخصیت نابالغ و ناپخته هم یشه وجود داشته و همهشان تکههای یک کرباسند، در نقاط عطف تاریخی رخ دادهاند. یک جورهایی این نقاط (که در واقع نقطه نیستند و روزگاری هستند)، بستری میشوند برای آدمهای فرومایه که به زور خودشان را چیزی غیر از آن که هستند نشان دهند و البته بیش از هر کس خودشان فریب این دروغ را بخورند و تقاصش را هم پس بدهند.
1
ترجمه خوبی نداشت.
جملات بلند و آزاردهنده بود.
بارها خواستم دست از کتاب بکشم.
به سختی تا آخر کتاب پیش رفتم.