از همان بار اول که اینجا را پیدا کردم تا حالا، هر بار با هر قدم که از این پلهها پایین میروم، احساس میکنم از هرچه فکر و خیال و دغدغهی حلنشدنی که در این بیستوپنج سال در زندگیام بوده، رها میشوم.
لب باغچه نشستهام و برفهای پای درختها را نگاه میکنم که چقدر چرک شدهاند از دود و دم هوای شهر. مصطفی خلیلزاده، در این سوز سرما، آستینهای پیراهن و پلیور مشکیاش را بالا زده. دارد دوتا دوتا لیوانهای یکبارمصرف را از شیر، آب میکند و میآورد. پا روی پا انداختهام و میگویم: «نابغه! خب یه شیشه نوشابهای بزرگ پیدا کن آبش کن. اینجوری که این گل خشکشده روی سنگ پاک نمیشه.»
-قسمتی از متن کتاب-