روی سکویی میان بازاری بزرگ ایستادهام؛ با پاهایی تاولزده، دستانی که طناب رویش جا انداخته و روحی که از بس رنج کشیده است، دیگر یارای همراهی با جسمم را ندارد. هر آن حس میکنم نفسهای آخرینم را میکشم. چشمانم را میبندم و منتظر دالان نور میمانم؛ اما با ضربۀ محکم شلاق که به ساق پایم میخورد، میفهمم محکومم به ادامۀ زندگی در این تاریکی؛ در سرزمینی که مردانش غیر از شمشیر، خون و خشم، چیزی دیگر را ندیدهاند؛ و زنانش، مثل همۀ زنان دنیا، فقط رنج کشیده، کتک خورده و زایمان کردهاند. بعید میدانم در این سرزمین، دستی موهای دخترکی را نوازش کرده باشد.
پوستم از شدت آفتاب سوخته. طبیعت اینجا هم خشن است. آسمان سرزمین من اگر میسوزاند، به جبرانش، بارانهای سیلآسا هم میبارید. چند ماه است که به این دیوانهخانه پا گذاشتهام و غیر از خشونت و سختی چیزی ندیدهام؛ دریغ از یک نگاه محبتآمیز، لبخند، و ذرهای انسان بودن. گاه فکر میکنم مردم اینجا حتی از حیوانات هم محبت نیاموختهاند. مگر میشود آدمیزاد اینقدر سنگدل باشد؟ این چند ماه بیشترین چیزی که حس کردهام ترس بود و درد؛ گرسنگی هم همراه همیشگی ما بردهها است.
ساعات کش میآیند. روزها بهقدر یک ماه میگذرند و من حس میکنم در این چند ماه پیر شدهام. دیگر از آن دخترک نابالغی که سوار بر کشتی به این سرزمین آمد هیچ باقی نمانده است. در میانۀ راه بالغ شدم.