گاهی اوقات آنقدر خستهای که فقط دوست داری بخوابی. هرچه تلاش میکنی چشمانت روی هم نیایند، هرچه میخواهی ذهنت را به موضوعی جز خواب مشغول کنی، بیفایده است. دوست داری بهخاطر بقیه بیدار باشی؛ اما باز هم نمیشود. بدنت سست میشود. آنقدر که حتی نمیتوانی یک چیز سبک را توی دستت نگه بداری. پاهایت بیجان میشوند و لذت خاصی میآید در تکتک سلولهایت. لذت نیاز. نیاز به خاموششدن همهچیز. نه که آدمهای اطرافت مهم نباشند؛ اما تو دیگر توان نداری. توان نداری حرف بزنی. توان نداری بخندی. توان نداری گریه کنی. خستهای. خستگی انرژی فوقالعادهای دارد. خستگی میتواند حتی احساسات قویات مثل مادربودنت را هم بگیرد و فقط به یک چیز فکر کنی: خاموششدن...
-قسمتی از متن کتاب-