دوم شهریور ۱۳۹۹، در آستانهی چهلمین سالگرد ازدواج با همسرم شهید امینی، در عالم خواب، داخل گوشم صدای زنگ تلفن پیچید. همسرم حسین بود. از خوشحالی اشکم سرازیر شد. گفتم: «چه عجب، یادی از من کردی!» سالهایی که کنار هم زندگی میکردیم در خلوت خودمان حسین را «بالامی» صدا میزدم. او هم به من «خانمی» میگفت. گفت: «گریه نکن خانمی. خُب بگو ببینم چه خبر؟» بعد، طبق معمول پرسید: «کی هست، کی نیست؟» گفتم: «خودم هستم. تنهام. بچهها که رفتند.» گفت: «حالا چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا پیشم.» گفتم: «راست میگی بالامی؟ جدی میگی؟» از خوشحالی دست و پایم را گم کردم. گفتم: «باشه، باشه، در و پنجرهها را ببندم راه بیفتم.»
در عالم خواب، منزل قدیمی خانهی پدریام بودم. در و پنجرههای قدیمی را که با چفت بسته میشدند، بستم. یک دست لباس مهمانی زیبا پوشیدم. بهترین چادر مشکیام را سر کردم. دوباره صدای زنگ تلفن داخل گوشم پیچید. باز هم حسین بود. هراسان و با عجله گفت: «خانمی نیایها! تو نیا، باشه؟ خونه بمون، من الان میآم پیشت.» بغض کردم و نتوانستم حرفی بزنم. گمان کرد صدایش را نشنیدم.
مجدد گفت: «شنیدی خانمی؟ تو نیایها، من دارم میآم پیشت.» هق هق گریه کردم و صدای گوشی قطع شد. یک پتو برداشتم کشیدم روی صورتم. خیلی سریع حضورش را کنار خودم حس کرم. صدایم زد: «خانمی، خانمیِ من، پاشو کارِت دارم، میخوام یه چیزی بگم.» همچنان داشتم گریه میکردم. گفتم: «۳۴ سال منتظرم بهم بگی بیا پیشم. بعد از این همه انتظار و دلتنگی حالا که گفتی بیام، سریع پشیمون شدی و زدی زیر قولت؟ تو اصلاً همیشه جِرزنی میکردی.»
گفت: «نه خانمی، من بد قولی نکردم. حالا من اومدم پیشِت دیگه! چه فرقی میکنه؟» من همچنان سرم زیر پتو بود و بیرون نمیآمدم. گفت: «آخه میدونی چیه؟ تو باید کتاب شهید زمان را بنویسی. شنیدی؟ تو باید کتاب شهید زمان رو بنویسی. حالا پاشو ببینمت.» پتو را از روی صورتم کشید. همان لحظه از خواب پریدم. حسین رفته بود. خیلی ناراحت شدم که چرا بلند نشدم تا ببینمش. چندین روز با تعبیر خواب درگیر بودم که این شهید زمان کدام شهید است که حسینم سفارش کرد؟ چند ماه قبل، از سپاه تماس گرفته بودند که چهارتا شهید هستند، یکی از کتابها را شما برای ما بنویسید. اما بنده مشغول نگارش کتاب دیگری بودم و عذرخواهی کردم. چند روز بعد از دیدن خواب، مجدد تماس گرفتند. سرم کمی خلوت شده بود. قبول کردم. با خودم گفتم شاید منظور حسین از شهیدِ زمان همین شهید باشد. یکی دو هفته گذشت تا مصاحبهی همسر شهید را برای من آوردند. روی سیدی نوشته شده بود: «مصاحبه با همسر شهید زمانینیا.» به یاد خوابم افتادم. منظور حسین از شهید زمان، همان وحید زمانینیا بوده است. لذا با جان و دل مشغول نگارش کتاب خاطرات شهید وحید زمانینیا شدم.