آفتاب نشاطانگیز بهار رفتهرفته پایتخت باعظمت امپراتوری روم را دربرمیگرفت که پطرونیوس، خسته و فرسوده، از خواب گران برخاست. او شب گذشته را هم مثل همیشه در یکی از ضیافتهای مجلل امپراتور به صبح آورده بود. در آن بامداد فرحبخش، با وجود آنکه هوا لطیف و جانپرور بود، کوفتگی و بیحالی عجیبی در خود احساس میکرد. میدید که رفتهرفته نیروی جسمانیاش رو به زوال میرود، سالهای جوانی و شادابیاش بهسر میرسد و شبزندهداریهای بیحساب بنیان سلامتش را متزلزل میکند.
برای چند لحظه به اندیشه فرورفت که شامگاه پیشین چه بر او گذشته، چه حوادث جالب و چه وقایع تلخ و شیرینی در آن بزم باشکوه به وقوع پیوسته؛ اما نتوانست. برخاست و همچنان خسته و خوابآلوده به حمام رفت و غلامان خود را طلبید. دو غلام جوان و زورمند، وی را بر میزی از چوب سرو وحشی که مزین به تارهای ابریشم بافت مصر بود خواباندند و سپس با دستان آغشته به زیتون معطر، عضلاتش را مالش دادند.
پطرونیوس کمکم به خود آمد و سیمای عبوس و اندوهگینش را از هم گشود. صحنههایی از میهمانی دوشین بهآرامی در نظرش جلوهگر شد: به یادش آمد که چگونه دوستش، واتینیوس، در تمام مدت میهمانی میکوشید با حرکات تملقآمیز و لطیفههای مسرتانگیزش نرون را بخنداند و خاطر هوسناک او را شاد کند. آنگاه فکرش متوجه مباحثهای شد که با رفقای کهنهکارش بر سر زن شروع کرده بود. با سماجت زیادی میکوشید ثابت کند که جنس زن از روز نخست بیروح و سرد آفریده شده است.
پطرونیوس مدتی با چشمان نیمهبسته و فکر آشفته به وقایع شب گذشته فکر کرد. بعد یکباره دیدگانش را گشود و پرسید: «امروز هوا چطور است؟ آیا ایدومنوس جواهری را که قرار بود برای دیدن من بیاورد آورد؟» وقتی شنید که جواهرفروش رباخوار با وی خلف وعده کرده، اندکی آزرده شد ولی از اینکه شنید نسیم روحپروری از جانب مرتفعات آلبان میوزد تبسم رضایتمندی بر لبانش جلوهگر شد.