تو بیشتر از آنی که تصور میکنی.
شنیدن این کلمهها میتواند چالشبرانگیز باشد. این را دستاول میدانم چون در سن رشد با شنیدن آنها از دهان مادرم مشکل داشتم. بهآنها باور نداشتم. در حقیقت، برعکسِ آن را حس میکردم -اینکه من کمترم، نه بیشتر.
مانند بیشتر دختران جوان و در کل مانند مردم، واقعاً با عزتنفسم مشکل داشتم، بههوشم شک داشتم، دربارهی تواناییهایم تردید داشتم و همیشه برایم سؤال بود: آیا کسی میتواند من را دوست داشته باشد؟ هر جا میرفتم سنگینی را با خودم حمل میکردم. احساس اضطراب داشتم، خوب نمیخوابیدم و قطعاً هیچ نوع آرامش درونی نداشتم. نه، من یکسری عصب بودم که بیشتر زمانم بر ظاهر، دستاوردها و آنچه دیگران دربارهام فکر میکردند متمرکز بودم. دستِکم میتوان گفت که تمام اینها ناتوانکننده بودند.
اما روزی در دههی دوم زندگیام که وارد کتابفروشی کوچکی در ریشیکِش هند شدم، همهی اینها آغاز بهتغییر کرد. در آن زمان بیش از دو سال بود که با کولهپشتی میگشتم -بخشی از سفر پس از کالج برای دیدن و تجربهی فرهنگهای مختلف پیش از آنکه وارد «دنیای واقعی» کار و مسئولیت شوم. نهایتاً، آن سفر حدود سه سال طول کشید و بیش از ۵۰ کشور را پوشش داد. همانگونه که میتوانید تصور کنید، میخواستم تا جای ممکن خارج از «دنیای واقعی» بمانم!