خیلی دوست داشتم که بچهام پسر باشد و چقدر آمدن این پسرکم خوشحالم کرده بود. اسمش را گذاشتیم «ناصر». فصل کشاورزی بود و عطر شالی همراه هر نسیمی به مشام میرسید. نمیشد کار کشاورزی را رها کرد. نان بازو را میخوردیم و عادت کرده بودیم به سختکوشی. ناصر را که داخل گهواره گذاشتم، چادر به کمر بستم و رفتم که کار زراعتمان روی زمین نماند. کمی که گذشت و ناصر قویتر شد، او را همراه خودم میبردم. کنار زمین کشاورزی چالهای میکندم و ناصر را در آن چاله میگذاشتم و میرفتم داخل زمین کشاورزی و مشغول کار میشدم. گهگدار میآمدم سر میزدم. نگران بودم که مار یا حشرات او را گاز نگیرند. خیلی چاق و تپل بود. کمکم پَرچین را میگرفت و از جا پا میشد. یواشیواش سعی میکرد راه برود. خانمهای همسایه که ناصر را میدیدند کیف میکردند. به من میگفتند: «نگذار بچهات جلوی چشم مردم راه برود، عدهای حسودند، چشم میزنند!»
-قسمتی از متن کتاب-