آن روز هم مثل همه وقتهایی که با نزدیک شدن غریبهها و یا دستهای از آدمهای ناشناس که به سوی روستای کوچک و سرسبز ما میآمدند، صدای شیپور آدم، یعنی همان پسرک عقب افتاده و بلند قامتی که از وقتی به یاد داشتم یکی از چشمان او کور بود، به گوش میرسید تا به مردم روستا بفهماند غریبه و یا دستهای از افراد ناشناس در حال نزدیک شدن به دروازهی ده هستند.
دوباره صدای شیپور آن پسرک خوش قلب و سادهدل به گوش مردم روستا رسید تا باز هم به قول مادرم تنها و تنها زنان روستا که خیلی از مردان آن مردتر و باغیرتتر بودند صدای آن شیپور را بشنوند و همه هوش و حواسشان به آن جلب شود.