سومین روزی بود که به کتابفروشی میرفتم و به خاطر همین حسابی عصبانی بودم. دو دفعهی قبل هم همین جا، روی همین صندلی، نشستم و حتی برای دستشویی رفتن هم از جایم بلند نشدم و سفت خودم را نگه داشتم. مامان گفت: «لجبازترین دختری هستی که تو عمرم دیدهم.» همیشه همین را میگفت.
اینبار داشت خیلی طول میکشید. از یک ساعت پیش مامان نشسته بود کنار صندوقدار که مردی بود با موهای فرفری و ریش بلند و داشت با دقت به توضیحاتش گوش میداد. من هم با اینکه باز دستشویی داشتم، روی همان صندلی گِرد چرخدار نشستم و دستهایم را توی هم قفل کردم. به هیچ جا نگاه نمیکردم و با هیچکس هم حرف نمیزدم. فقط گاهی از خودم صداهایی درمیآوردم شبیه اووووم! یا هیییین! یا نفسم را با سرعت میدادم بیرون که مامان یا کس دیگری برگردد و نگاهم کند. لجبازی، وقتی کسی نگاهت نمیکند، اصلاً کیف ندارد.
درود بر نویسنده خوش قلم ایرانی و هموطنم
سبک نگارش عالی بود و به ریزه کاری ها دقت شده بود. خیلی زحمت کشیدین.
به همه خواننده هایی که داستانی روان و با عاقبت شیرین می خوان، توصیه می کنم کتاب گنجشک کتابفروش را مطالعه کنند.