تفنگ زیادی خشن است. طناب دیگر از مد افتاده و ممکن است تیغۀ چاقو رگ دست را به خوبی نبرد. خب این سؤال پیش میآید، چطور میتوان به زندگیای که زمانی باشکوه بود، پایان داد؟ آن هم با حداقل دردسر، اما طوری که مو لای درزش نرود؟
یک سال پیش شرایط بهطور قابلتوجهی امیدوارکنندهتر بود. یک خانم بهعنوان کارآفرین برجستۀ صنفِ خود شناخته شد؛ زنی با مدیریتی عالی و انساندوست. هنوز چهل سالش نشده بود، اما داشت شرکت فناوریای را اداره میکرد که آن را زمان دانشجویی در اتاق خوابگاهش تأسیس کرده بود، شرکتی که حالا با خدمات مشتریپسندش بازار را قبضه کرده بود.
اما ورق برگشت، او با کودتایی از حسادتهای غیردوستانه و پرغرض مواجه شد؛ این کودتا چنان سهام شرکت او، کسب و کاری که بیشتر عمرش را پای آن گذاشته بود را بر زمین زد که مجبور شد به دنبال شغل جدیدی بگردد.