ما همگی، با مامان میرویم مسجد محله. کمکهای مردمی برای رزمندهها را بعد از جداکردن، بستهبندی میکنیم. علیرضا آنجا حسابی آتش میسوزاند. راستی! دیروز تولدش بود. مامان خودش کیک پخت. علیرضا هم، وقتی دید کیکش خامه ندارد، کلی ناراحت شد و بهانهٔ شما را گرفت. مامان گفت که باید تا آمدن بابا، صرفهجویی کنیم. نمیشود هرچه دلمان خواست بخریم.
عمو ناصر، برادرزادهٔ سکینه خانم، وقتی دید که من خیلی ناراحتم، پیشنهاد کرد برایتان نامه بنویسم. او هم میدهد به دوستش تا برساند به دست شما؛ برای همین، امروز شروع کردم به نوشتن اولین نامه.