ماشین به میدان اول شهر ملایر رسیده بود که ناگهان سرعتگیر بزرگ و بدون علامتی، ماشین و سرنشینان را به هوا پرتاب کرد. محسن سرش به سقف خورد، عمامهاش افتاد جلوی پایش و فریاد کشید: « بااابووو چه خبرته! به فنرای این قُراضه رحم نمیکنی به دل و قلوۀ ما رحم کن».
با لبخند گفتم: « ندیدم اصلا، تابلو هم نداشت؛ حالا زیادی جوش نزن، شیرت خشک میشه! ماشینم داره ورزیده میشه، ان شاءالله راه کربلا باز شه با همین ماشین بریم تا کربلا. این سرعتگیرها به پای چاله چولههای جادههای عراق هیچی نیست!»