روی صندلیِ عقبِ ماشین نشسته بودم و حرکتِ اشکها را روی صورتم حس میکردم. سالها بود که گریه نکرده بودم، اما در راه خانه نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکها در بعد ازظهر آفتابی لیورپول خیال بند آمدن نداشتند. هر چقدر از آنفیلد دورتر میشدیم، سکوت هم بیشتر میشد. یادم نمیآید آن سفر چقدر طول کشید. حتی نمیتوانم بگویم که خیابانها ترافیک بود یا مانند درونِ من تهی. داشتم میمردم.
یک ساعت قبل، بعد از بازی با چلسی، دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. بازیِ چلسی در خانه، قهرمان را مشخص میکرد. نزدیکترین رقیبمان، منچسترسیتی را در بازی قبل شکست داده بودیم. یازده بازیِ پیاپی پیروز شده و فقط یک برد دیگر قهرمانی لیگ را برای اولین بار از ماهِ مِی ۱۹۹۰ قطعی میکرد.