-معلوم نیست پایش بند کدام عالم است! سروتهش بههم نمیآید و تنش تمثال هزارنقش است... غریبه است.
بتهجقه جر خورده است. از لای درز باز آن، سر اژدها پیداست. شکاف برداشته است. چند ماه بیشتر از عمرش نمیگذرد به بازوی جوانک. زخم پهلوی جوانک یکدفعه نیشی میکشد و جوانک بی سربلندکردنی فقط لبش را میجنباند.
-نه برای اهلش! مدلش این روزها شبیه خیلیهاست.
اتاق میانی گرم است، گرمایش اما نورس برای این مهمان تازه وارد. صاحبخانۀ غریبه پیشتر سراغ اهل بیت خانه رفته است تا وعدۀ حضور این جوانک هفده ساله را بگیرد. گرچه پیداست، اهلوعیال خانه پیشتر دستی هم به زخمهای صاحبخانه بردهاند.
پیرمرد دارد دستمال را دور زخم پیچوتاب میدهد. جوانک سرش را پایین انداخته است، اما نه از درد؛ از سرما هم نیست که آنقدر سوز دارد که درد را بی تاب کرده است! به فهم خودش هم نمیرسد چرا پادرمیانی کرده و پاگیر معرکۀ غریبکُشی شده است؛ بی هیچ دخل و بدهبستان یا منفعتی. تا بیاید به خودش بجنبد تیغ تیزی جا خشک کرده به پهلویش و خطی هم به بازو انداخته است. اما جوانک انگار از نقشهای روی بازویش شرم کرده که پیش از او زبان بازکرده تا همۀ تاریخش را به دمی، روی دایره بریزد. شاید هم شرمش از پر شال سبزی است که دور کمر مرد چند دور پیچوتاب خورده است!