دست چپش را زیر ساعد خونی اش میگیرد و می خندد. یک دفعه ساکت میشود دستش را میآورد بالای خاکی که خون من رویش ریخته، قطرههای خون دستش روی خاک میافتد و توی سیاهی دلمه بسته خون من نشست میکند. یعد سرش را بالا میآورد. شاد و قبراق است. میگوید: تمام شد، دیگه برادریم.
بعد، پنجه های خونی مان را توی هم فشار میدهیم. خون هایمان با هم قاطی میشود، قسم میخوریم تا قیام قیامت، حتی اگر از آسمان خون ببارد، باهم برادر باشیم. بعد صاف و سبک بلند میشویم، انگار کار بزرگی را به انجام رسانده ایم. وقتی برمیگردیم ابرام زاغو را میبینیم که با دو سه متر فاصله از ما ایستاده و با چشمهای تنگ شده از نور آفتاب و بادی که وزیدن گرفته لحظه ای به ما و لحظه ای به قطره های خون ریخته روی خاک نگاه میکند.