سفرۀ صبحانه پهن بود. مادر در قابلمه شیر را برداشت، بخار بلند شد سمت صورتش. محمدمهدی در هال را باز کرد و نشست سر سفره. وضو گرفته بود و دستهای لاغرش از سرما قرمز شده بود. دستش را روی بخار قابلمه گرفت و به هم مالید تا کمی گرم شود. سریع صبحانهاش را خورد و لباس پوشید. خواهرش چادربهسر و کیفبهدست، نگاهی به ساعت انداخت و رو به او گفت:
«عجله کن محمدمهدی! مدرسهمان دیر شد، بهموقع نمیرسیم به کلاس.»
خواهر نگران و منتظر پابهپا شد و دستانش را به هم پیچاند. محمدمهدی بیتوجه به نگرانی او، با آرامش سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت و بوسید. نشست و قرآن را مقابلش باز کرد. خواهر طاقتش تمام شد، پرسید: «وقت نداریم، تازه میخوای قرآن بخونی؟! دیر میرسیم مدرسه.»
با خونسردی نگاهی به خواهر انداخت و گفت: «من تا چند آیه از قرآن نخونم، هیچجا نمیام.»