یادداشتهای زن سوری در سه سال محاصرۀ کامل الفوعه اوکلند باید فروخته میشد. ازاینبابت خوشحال بود. حداقل مجبور نبود آنجا زندگی کند. اتکینز وکیل سرپرست قانونیاش بود، ولی پتریک باید تا بیستویکسالگی با یکی از عموها یا عمههایش زندگی میکرد و بعدازآن، ثروتی که به او میرسید آنقدر زیاد بود که اصلاً نمیتوانست هضمش کند. خودش باید انتخاب میکرد ترجیح میداد با کدام فامیلش زندگی کند. بعد از انتخاب، دیگر حق نداشت تصمیمش را عوض کند، مگر اینکه سرپرستی که انتخاب کرده بود بمیرد. ولی برایآنکه بتواند تصمیم بگیرد قرار بود با هرکدام از عمو و عمههایش سه ماه زندگی کند. بعد از این مدت باید یکی را برای همیشه انتخاب میکرد.
پتریک دوباره نومیدانه پاهایش را دور پایههای صندلی حلقه کرد. پیش خودش فکر کرد شاید عمه لیلیئن چپچپ نگاهش کند، ولی بههرحال باید کاری میکرد که نیفتد.
دلش نمیخواست با هیچکدامشان زندگی کند. کاش میتوانست همینالان به گلن سنت مری برود و در اینگلساید زندگی کند. آنجا برایش مثل بهشت بود. ولی حیف که ساکنین اینگلساید هیچ نسبتی با او نداشتند، یعنی نسبتشان آنقدر دور بود که اصلاً به حساب نمیآمد. کاش پتریک قوموخویش دیگری هم داشت، یک خانوادهی مهربان و دوستداشتنی که بتواند انتخابشان کند...