اشک من رنگ شفق یافت زبیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
(حافظ)
اتفاقهایی در زندگی آدم میافتد که هرگز تصورش را هم نمیکند، درست مثل همین حالا که میخواهم مقدمۀ کتاب همسرم محمد فهیم دشتی را بنویسم، هرگز نه خودم تصور میکردم و نه حتماً فهیم جانم که روزی او در این دنیای فانی نباشد و من برای کتابش که قرار است در ایران منتشر شود مقدمه بنویسم. واقعاً چطور ممکن است؟ زندگی آکنده از همین اتفاقهای پیشبینی نشدۀ تلخ و شیرین و گاه هولناک است، همانطور که شهادت فهیم هولناک و شوکهآور بود.
آخرین تصویری که از فهیم جان به یاد میآورم، چشمهای میشی، آسمانی و روشنش با همان لبخند گرم و همیشگیاش است. من و او و برادر جانم ژنرال ودود در خودرو نشسته بودیم و بهسوی درۀ زیبای پنجشیر میرفتیم. فهیم و همینطور برادرم ودود خودشان را آماده هر اتفاقی کرده بودند. گویی کاملاً میدانستند پا در راه بیبازگشتی گذاشتهاند. آن روز که شش روز از سقوط کابل گذشته بود با آنها تا پنجشیر رفتم، میدیدم که باعلاقه و شعف و خوشحالی میروند. هیچ ترس و هراسی نداشتند. برای آنها روشن بود که عاقبت این راه چیست. فهیم آن روز با آرامش زیاد به من گفت: «اگر برنگشتیم، هیچ جای نگرانی و اندوه نیست. جای افتخار دارد برای ما.» دشتی و عبدالودود برادرم در یک روز در پنجشیر به شهادت رسیدند.
سخن گفتن در مورد نیمۀ جان آدمی دشوار است و جانکاه، بهویژه که همسری چون فهیم باشد که هم برایم الگو بود و هم راهنما، کسی که برایم دنیایی از خوبیها و زیباییها بود. او برای من، فرزندانش و دوستانش شخصیتی ویژه و تکرارناشدنی است، در مدتی که همسرش بودم مانند یک رفیق شفیق، دوستی که هرگز فراموش نخواهد شد و به معنای واقعی کلمه یک همراه بود.
فهیم مردی بود متواضع، صریح لهجه، یار بیکسان و طرفدار مظلومان، از خودبرتربینی و مادی پرستی فرسنگها دور بود. وقتی به زندگی مشترکمان نگاه میکنم او را دریایی زلال میبینم که نگاهش همیشه انسانی و به دور از آلایندگی بود.
فهیم را بدون آمرصاحب (احمدشاه مسعود) نمیتوان توصیف و تعریف کرد، از نوجوانی تا لحظۀ شهادت آمرصاحب در کنارش بود و بعد از شهادتش نیز محور اصلی زندگی فهیم آمرصاحب بود و آمرصاحب. اولویت زندگیاش پیگیری آرمانها و اهداف رهبر شهیدش بود، موضوع بیشتر مقالات و کتابهایش آمرصاحب بود، همۀ زندگیاش را صرف ترویج افکار و آرمانهای آمرصاحب میکرد.