می خواهم بر بال باد سفری داشته باشم و بر یال یادگذری. چین و ماچین در داستان های روزگار کودکی، نماد سرزمینی بود دور و دست نیافتنی و در همان حال کاسه چینی از چیزهایی بود دم دستی و یکسره در برابر چشم و من در حیرت بودم که اگر چین را از بس که دور است در خواب شب هم نمی توان دید پس این کاسه از کجا آمده است، چه کسی این شکننده ظریف و پر نقش و نگار را به خانه ما رسانده است. مگر نه این که باید قافله ای باشد از شتر و اسب و استر که بر گرده بردبار آن ها باری بسته باشند از طرایف و ظرایف چینی که یکی از آن ها همین کاسه باشد، ظرف گلداری که پیوسته بر روی رف و بر بالای کرسی در کار جلوه گری است؟! در همان زمانها بود که با خود می گفتیم این چین و ماچین دور است اما باید راهی داشته باشد، خوب من آن راه را بعد از چهل – پنجاه سال اکنون یافته ام منتهی به حکم زمان، خط پرنشیب و فراز جاده ابریشم را وانهاده ام تا راهی که پیشینیان م آ ن ر ا د ر ۳۷۰ روز طی می کردند در سر روزی بپیمایم از بامداد تا غروب.
-قسمتی از متن کتاب-