شب سردی بود. این را می شد از بخاری که از دهان اهل خانه خارج می شد فهمید. ملانصردین و زنش و دو بچه شان در اتاقک محقرشان آماده می شدند که بخوابند. زن ملا شندرپندری را گوشه اتاق پهن کرد و هنوز کامل آن را صاف و صوف نکرده بود که کودکانش غلت زنان خود را روی آن کشاندند و مچاله از سرما خوابیدند. زن ملا لحاف کهنه ای روی آنها کشید. اتاق از نور شمع ارزان قیمتی روشنی می گرفت. لوازم اتاق محقرانه بود و هیچ وسیله گرمایی نداشتند. ملا آن شب حتی حال این که به خلأ برود را نداشت
-قسمتی از متن کتاب-