درحالی که اتاق سه در چهار متری را بالا و پایین می رفت، متن نمایش نامه را با صدایی رسا و شمرده از بر می کرد:«بازهم آشفتگی هر روزه به سراغم آمده است، افکار وحشتناکی دیوانه ام می کند.
چیزهایی که خارج از کنترل من است. می شود نسبت به آن بی اهمیت بود؟ روزی می آید که همه چیز بر وفق مراد باشد؟ امیدی نمی بینم. ما فشرده در خود کوله باری از جبر را حمل می کنیم. آه که چقدر خسته ام! اندیشه ام، گام هایم، همه در خدمت روزهاییست که رودر رویی با آن ها در قدرتم نیست، چقدر کوچک و ناتوانم. با این همه هیاهو، کی و کجا می شود به خودِ خود اندیشید؟ صبوری مغز را به هرز می کشد و پویندگی را می کُشد. باز هم صبر؟ باز هم ایستادن و نگریستن و انفعال را با سر تعظیم برخود وصله کردن؟ راه سعادت را می دانم، اما راهش سخت و دشوار است. زندگی کابوسی است که بارها تکرار می شود. آهای کسی نیست با من بگوید تقاص چه چیزی را پس می دهم؟ تقاص نفس شیطانی قابیل را؟ از کدام راه به صلح هابیل می رسم و ازهدایت آدم برخوردار می شوم؟»
- از متن کتاب -