کلید در قفل چرخید. معصومه خانم نگاهی به اطرافش انداخت. آهی کشید و با لبخندی بازگشتش را اعام کرد. دلش برای خانهاش تنگ شده بود. خانه، حیاط کمابیش بزرگی داشت، چند پله که آنها را ز یرزمین میرساند و چند پله که برای رسیدن به بالکن بود. دو اتاق کوچک هم داشت، درست روبهروی هم. پذیرایی جمع وجوری بین اتاقها قرارگرفته بود. مهدی در آغوشش آرام به خواب رفته بود. ذهن معصومه خانم سر خورد به چند سال پیش، همان روزی که عباس آقا گفت: «مغازه تأسیسات تو اراک فایده ندارد. چرخ زندگی این جوری نمیچرخد باید برای کار به چابهار بروم».
-«چابهار؟ تا کی؟ من و بچه ها هم می آییم»
عباس آقا سکوت کرده بود. او دوباره ادامه داد: «ما هم میآییم. تو زودتر برو خانهای دست و پا کن!»...
-از متن کتاب-