هیاهوی رفتوآمد در بازار فرشفروشان و نگاههای گرهخوردهی مشتریان در تار و پود فرشها، مانند صحنهای از یک فیلم جذاب، خودنمایی میکرد. صدای کشیدهشدن گاریهای حملِ قالیچه و فرش که سنگینی آنها در نگاههای خستهی گاریچیها موج میزد و ترکیب رنگهای در هم تنیدهی فرشها جلوهی خاصی به بازار داده بود.
بانو و هوشنگ چند بار در حجرهی حاج ناصر با یکدیگر چشم در چشم شده بودند. مدتها بود که هوشنگ تصمیم به ازدواج با بانو گرفته بود؛ ولی نمیتوانست موضوع را با خانواده مطرح کند؛ شاید غرورش به او اجازه نمیداد! ثروت حاج ناصر ذهن هر کسی را درگیر خود میکرد و این سؤال پیش میآمد که «کدام یک از خواستگارهای بانو واقعاً بهخاطر خودش میآید؟ نه بهخاطر ثروت پدرش.»
-بخشی از کتاب-