ساعت نزدیک شش بود. تصمیم گرفتم آبجویی بخورم و روی یکی از صندلیهای چوبی کنار استخر دراز بکشم و از غروب آفتاب لذت ببرم.
به طرف بار رفتم و آبجویی خریدم. مجبور بودم از باغ رد بشوم تا به استخر برسم.
باغ زیبایی بود، با زمین پر از چمن و باغچههای آزالیا و درختهای بلند نارگیل، باد شدیدی در شاخ و برگهای درختها پیچیده بود و صدای تکان خوردن برگها به گونهای بود که انگار آتش گرفتهاند؛ و به راحتی میشد نارگیلهای درشت و قهوهای را در زیر برگها دید.
دور تا دور استخر پر از صندلیهای حصیری و میزهای سفید و چترهای بزرگ و رنگارنگ بود و زنها و مردها با لباس شنا دور استخر نشسته بودند. سه چهار تا دختر و حدود دوازده تا پسر در استخر در حال آببازی بودند و توپ پلاستیکی بزرگی را با سروصدا به طرف هم پرتاب میکردند.
ایستادم و تماشایشان کردم. کاملاً مشخص بود که دخترها انگلیسیاند و در همان هتل اقامت دارند. پسرها را نمیشناختم، امّا از لهجهشان پیدا بود که آمریکاییاند. شاید دانشجویان نیروی دریایی بودند که صبح همان روز با کشتی تمرینی جنگی آمریکایی به بندر آمده بودند.