دارم یک نوک قاشق خامه را از وسط کاسهی بُرش برمیدارم که دست علیآقا از پشت سر، با پیشدستی نان و سبزی، همراه پنیر و گردو پیش میآید.
«تنهایی...؟»
هربار همین را پرسیده است و من هم هربار گفتهام: «نه!»
میپرسد: «سالاد... زیتون؟»
«فعلاً نه...»
میبیند و به روی خودش نمیآورد که هربار و آخرینبار برای پانصد و هفدهمین بار گفتهام به بُرش من خامه اضافه نکن.
«حواست کجاست مرد؟! هزاربار گفتهام که...»
ریز میخندد و با چهار انگشت به هم چسبیدهی دست راستش، به پیشانیاش سیلی میزند.
«ببخش... بده عوضش کنم.»
«خیر... لازم نکرده.»
فکر میکنم تا به حال ریزخندهاش را تنها من دیده و شنیدهام. چهرهی خشک و جدیاش به ندرت به لبخندی میدان میدهد. میگویم: «تا نیامده...»
داستان های کوتاه این مجموعه که در فضای رئال و گاه سورئال رخ می دهد، مخاطب را از دریچهای تازه با موضوعهای اجتماعی همراه خود میکند.