چشمم به آسمان خیره میشد و مشتاقانه دنبال ردی از پرندهها میگشت، حتی اگر آنها بر فراز آسمان پرواز میکردند و فقط لکههایی کوچک در آبیِ آسمان بودند. و وقتی سرم را بلند میکردم و چشمم به آنها میافتاد که آزادانه پرواز میکنند در قلبم حسی بیدار میشد که مدتها بود آن را از یاد برده بودم: حس شعف، و این دردآورترین حسی بود که در همهی عمرم تجربه کرده بودم، چون باعث میشد یادِ آن چیزهایی بیفتم که دیگر نداشتم. اما حالا دیگر در زندان دو مهمان داشتم: یکی تو در آن لحظههای پنهانی و دیگری پرستوها.