وارد آنجا شدم. لرزی غریب به جانم افتاده بود: نگران بودم که دارم کاری احمقانه میکنم و اینکه یک کنجکاوی صِرف باعث میشود برنامهی خوبم که تا اینجا مطابق میلم پیش رفته بود ـ خواندن دانته، ماکیاولی و تماشای نقاشیهای دورهی رنسانس به مدت چند ماه در تنهایی و سکوت ـ در برخورد با یکی از شخصیتهایی که هر چند وقت یکبار سر بلند کرده و اغتشاشی در زندگی ذهنیام ایجاد میکند بههم بخورد؛ اما بههر حال وارد شدم.
گالری کوچک بود: اتاقی با سقف کوتاه که برای نمایش عکسها، از دو تختهی اعلام آگهی استفاده شده بود؛ و تختههایی کاملاً پوشیده از عکس. دختری باریکاندام که با عینک، پشت میز کوچکی نشسته بود، سرش را بالا آورد و مرا نگاه کرد.